بی انصافی p1
#درخواستی
#هان
#سه پارتی
بی انصافی
وقتی عضو نهمی ولی هان باهات بده
ویو ا/ت =
واقعا برام قابل درک نیست ...چه مشکلی باهام داره ...مگه من چیکارش کردم ...انگار پدر کشتگی باهام داره ...باورم نمیشه یه همچین ادم کیوتی انقدر میتونه با یه نفر سرد و بی روح رفتار کنه ...حالا اون شخص بد شانس کیه ...معلومه اون بدبخت منم ...خلاصه از ریشه افکارم اودم بیرون و اماده شدم تا یه روز دیگه رو شروع کنم ...از جام بلند شدم ولی سونگمینو ندیدم ...//سونگمین هم اتاقیت بود // رفتم دسشویی و کارای لازم رو کردم و بعدش رفتم پایین پیش پسرا ...
ا/ت = صبح بخیر پسراااااا
همه پسرا به جز هان = صبح تو هم بخیر ...
هان = .....
به هان یه نیم نگاهی کردی ...برات عادی شده بود که کلا جوابتو نده یا بهت گیر بده ...پس سر میز صبحانه ... و نشستی ...
هان = خب پسرا اینم از پنکیک حالا من کجا بشینم ...
سونگمین = بیا اینجا کنار ا/ت خالیه...
هان = اممم نه ممنون ترجیح میدم تو اشپز خونه صبحونه بخورم ..
ا/ت = امم...بچه ها من صبحونم رو خوردم ..من میرم شما راحت باشید ...باید برم اتاقمو جمع م جور کنم ...
چان = هی ا/ت ولی تو که چیزی نخوردی ...
ا/ت = نه ..من خوردم ..باید برم ...///میره داخل اتاقش ///
هان = ///میاد میشینه روی صندلی خالی ///
سونگمین = ها...هان این دیگه چه کاری بود تو کردی ..
هان = عه بچه ها پنکیک ها سر شد ...من خیلی وقت گذاشتم بخورید ...
چان = واقعا هدفت از این کار رو درک نمیکنم ...
ویو نویسنده =
ا/ت بعد از اینکه وارد اتاق شد ...در رو بست و به دیوار تکیه داد و ارم نشست رو زمین و شروع کرد گریه کردن ...بعد از چند دقیقه دید گریه اش بند نمیاد بلند شد و شروع کرد به جمع کردن اتاق بلکه حواسش پرت بشه کار اتاقو تقریبا تموم کرده بودی ...که یهو صدای در اومد ...سریع اشکاتو پاک کردی و به در نگاه کردی...سونگمین بود ...
سونگمین = هی ا/ت ...حالت خوبه ...هیچی نخوردی برات پنکیک اوردم ...
ا/ت = او...ممنون لازم نبود ...//صدات هنوز بغض داشت و چشمات اشکس بود ...//
سونگمین = ا/ت ...گ..گریه کردی ...
ا/ت = ن....نه من حالم خوبه ..داشتم اینجارو جمع و جور میکردم گرد و خاک رفت تو چشمم..
سونگمین = ا/ت ...اونقدرام خنگ نیستم...معلومه گریه کردی ...
#هان
#سه پارتی
بی انصافی
وقتی عضو نهمی ولی هان باهات بده
ویو ا/ت =
واقعا برام قابل درک نیست ...چه مشکلی باهام داره ...مگه من چیکارش کردم ...انگار پدر کشتگی باهام داره ...باورم نمیشه یه همچین ادم کیوتی انقدر میتونه با یه نفر سرد و بی روح رفتار کنه ...حالا اون شخص بد شانس کیه ...معلومه اون بدبخت منم ...خلاصه از ریشه افکارم اودم بیرون و اماده شدم تا یه روز دیگه رو شروع کنم ...از جام بلند شدم ولی سونگمینو ندیدم ...//سونگمین هم اتاقیت بود // رفتم دسشویی و کارای لازم رو کردم و بعدش رفتم پایین پیش پسرا ...
ا/ت = صبح بخیر پسراااااا
همه پسرا به جز هان = صبح تو هم بخیر ...
هان = .....
به هان یه نیم نگاهی کردی ...برات عادی شده بود که کلا جوابتو نده یا بهت گیر بده ...پس سر میز صبحانه ... و نشستی ...
هان = خب پسرا اینم از پنکیک حالا من کجا بشینم ...
سونگمین = بیا اینجا کنار ا/ت خالیه...
هان = اممم نه ممنون ترجیح میدم تو اشپز خونه صبحونه بخورم ..
ا/ت = امم...بچه ها من صبحونم رو خوردم ..من میرم شما راحت باشید ...باید برم اتاقمو جمع م جور کنم ...
چان = هی ا/ت ولی تو که چیزی نخوردی ...
ا/ت = نه ..من خوردم ..باید برم ...///میره داخل اتاقش ///
هان = ///میاد میشینه روی صندلی خالی ///
سونگمین = ها...هان این دیگه چه کاری بود تو کردی ..
هان = عه بچه ها پنکیک ها سر شد ...من خیلی وقت گذاشتم بخورید ...
چان = واقعا هدفت از این کار رو درک نمیکنم ...
ویو نویسنده =
ا/ت بعد از اینکه وارد اتاق شد ...در رو بست و به دیوار تکیه داد و ارم نشست رو زمین و شروع کرد گریه کردن ...بعد از چند دقیقه دید گریه اش بند نمیاد بلند شد و شروع کرد به جمع کردن اتاق بلکه حواسش پرت بشه کار اتاقو تقریبا تموم کرده بودی ...که یهو صدای در اومد ...سریع اشکاتو پاک کردی و به در نگاه کردی...سونگمین بود ...
سونگمین = هی ا/ت ...حالت خوبه ...هیچی نخوردی برات پنکیک اوردم ...
ا/ت = او...ممنون لازم نبود ...//صدات هنوز بغض داشت و چشمات اشکس بود ...//
سونگمین = ا/ت ...گ..گریه کردی ...
ا/ت = ن....نه من حالم خوبه ..داشتم اینجارو جمع و جور میکردم گرد و خاک رفت تو چشمم..
سونگمین = ا/ت ...اونقدرام خنگ نیستم...معلومه گریه کردی ...
- ۱۰.۸k
- ۲۷ اردیبهشت ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۳)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط